یادمان باشد که : زخم نیست آنچه درد می آورد ، عفونت است
یادمان باشد که :در حرکت همیشه افق های تازه هست
یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران ! تعریف کنم
یادمان باشد که : آنها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند
یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه بر می آیند ، یادمان باشد که دلی نو
بخریم
یادمان باشد که : فرار راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن نه آزادی
یادمان باشد که : باور هایم شاید دروغ باشند
یادمان باشد که : لبخندم را توى آیینه جا نگذارم
یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند
یادمان باشد که : لزومی ندارد همانقدر که تو برای من عزیزی ، من هم برایت عزیز باشم
یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد
یادمان باشد که : برای دیدن باید نگاه کرد ، نه نگاه
یادمان باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید
یادمان باشد که : دلخوشی ها هیچکدام ماندگار نیستند
یعنییادمان باشد که : تا وقتی اوضاع بدتر نشده ! همه چیز رو به راه است
یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها
یادمان باشد که : آرامش جایی فراتر از ما نیست
یادمان باشد که : من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم
یادمان باشد که : برای پاسخ دادن به احمق ، باید احمق بود
یادمان باشد که : خوبی آنچه که ندارم اینست که نگران از دست دادن اش نخواهم بود
یادمان باشد که : با یک نگاه هم ممکن است بشکنند دل های نازک
یادمان باشد که : بجز خاطره ای هیچ نمی ماند
یادمان باشد که : وظیفه ی من اینست: «حمل باری که خودم هستم» تا آخر راه
یادمان باشد که : منتظر ِ تنها یک جرقه است ، انبار مهمات
یادمان باشد که : کار رهگذر عبور است ، گاهی بر می گردد ، گاهی نه
یادمان باشد که : در هر یقینی می توان شک کرد و این تکاپوی خرد است
یادمان باشد که : امید ، خوشبختانه از دست دادنی نیست
یادمان باشد که : به جستجوى راه باشم ، نه همراه
یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها
یادمان باشد که . . . یادمان باشد دلیجان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پر خرج برادرش را بپردازد.
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ریخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار.
بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سررفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد و گفت چه میخواهی؟
دخترک جواب داد برادرم خیلی مریض است می خوام معجزه بخرم قیمتش چقدراست؟
دارو ساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟
دخترک توضیح داد برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه میتواند او را نجات دهد من هم می خواهم معجزه بخرم قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریض است و بابام پول ندارد و این تمام پول من است. من ازکجا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پولهارا کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.مرد لبخندی زد وگفت: آه چه جالب!!! فکر میکنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه. بعد به آرامی دست اورا گرفت و گفت من میخوام برادر و والدینت را ببینم .
فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشه ، آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت :هزینه عمل 5 دلار می شد که قبلا پرداخت شده است.
منبع: کتاب تو ، تویی جلد یکم (امیررضا آرمیون)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ