سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بُخل، همنشین خود را خوار می کند و دوری جوینده از خویش را ارجمند می سازد . [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 90 بهمن 8 , ساعت 8:47 عصر


داستان بخت بیدار
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
کشاورز گفت : "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به کجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

 

 


شنبه 90 بهمن 8 , ساعت 12:37 صبح

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.

در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست!
با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم


جمعه 90 بهمن 7 , ساعت 4:25 عصر


داستان بلبل و مور
یکی بود یکی نبود در روزگاری در سر زمینی دور مورچه ای بسیار پر کار زندگی میکرد. این مورچه هر روز که از خواب بیدار می شد به این طرف و آن طرف می رفت و دانه های بزرگ و کوچک پیدا می کرد و با خودش به لانه اش می برد. در همسایگی مورچه بلبلی بازیگوش زندگی می کرد که هر وقت مورچه را در حال کار می دید به او می گفت : این همه کار می کنی برای چی خب بیا بازی کنیم.
اما مورچه قبول نمی کرد و می گفت : چند روز دیگر زمستان می شود و من باید برای زمستان خودم غذا اماده کنم.
اما بلبل می گفت: اوه حالا کو تا زمستان
و این قصه هر روز آن ها بود تا اینکه زمستان شد. هوا برف و باران شد. مورچه با خیال راحت در خانه گرم و نرمش نشسته بود و با خیال راحت دانه هایی را که جمع کرده بود می خورد و شکر خدای مهربان را به جا می آورد. اما بلبل که نه خانه ای برای خودش درست کرده بود و نه غذایی جمع کرده بود، همین طور در سرما مانده بود. آخر یک روز تصمیم گرفت به دیدن مورچه بیاید و از او کمک بگیرد.
او به خانه مورچه رسید و در زد. مورچه از پشت در گفت کی هستی؟
ملخ گفت : من بلبل هستم. دوست من لطفا در را باز کن. من خانه ای ندارم و دارم از سر ما یخ میزنم. تازه گرسنه هم هستم.
مورچه گفت یادت هست ، تابستان من را مسخره می کردی و هر چه می گفتم بیا کارکن گوش نمی کردی. خوب من تابستان زحمت کشیدم و الان دارم راحتی اش را می بینم و کیفش را می کنم.....اما عیب ندارد این بار در را برایت باز می کنم . به شر ط اینکه قول بدهی تابستان آینده به فکر زمستانت باشی و برای خود لانه درست کنی و غذا جمع کنی....بلبل ان زمستان را مهمان مورچه بود و تابستان کار کرد و کار کرد تا دوباره زمستان سرما نخورد و گرسنه نماند
با الهام از داستان های دیوان پروین اعتصامی


نوشته شده توسط دلیجان | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ