چقدر خنده داره که...
چقدر خنده داره که
یکساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست ولی 90 دقیقه بازی فوتبال مثل باد میگذره
چقدر خنده داره که
صد هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی با همون پول خرید میریم مبلغ ناچیزیه
چقدر خنده داره که
یکساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یکساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره
چقدر خنده داره که
وقتی میخوایم عبادت و دعا کنیم ، چیزی یادمون نمیاد که بگیم ، اما وقتی میخوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم
چقدر خنده داره که
خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته ، اما خوندن صد سطر از پرفروش ترین کتاب رمان دنیا آسونه
چقدر خنده داره که
برای عبادت و کارهای مذهبی وقت کافی در برنامه روزمره پیدا نمیکنیم اما بقیه برنامه ها رو سعی میکنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام دهیم
چقدر خنده داره
شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور میکنیم ، اما سخنان قرآن رو به سختی باور میکنیم
چقدر خنده داره
همه مردم میخوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد داشته باشند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت بروند
چقدر خنده داره .......اینطور نیست ؟
دارید میخندید ؟ ..........دارید فکر میکنید ؟
این حرفها رو به گوش بقیه هم برسونید
و از خداوند سپاسگزار باشیم . که او خدای دوست داشتنیست
آیا خنده دار نیست؟؟؟؟؟
که وقتی میخوایم این حرفها رو به بقیه بزنیم خیلی ها رو از لیست پاک میکنیم. چون مطمئنیم که به چیزی اعتقاد ندارند.
????? داستان کوتاه ??????
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ..
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری
..
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست
یادمان باشد که : زخم نیست آنچه درد می آورد ، عفونت است
یادمان باشد که :در حرکت همیشه افق های تازه هست
یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران ! تعریف کنم
یادمان باشد که : آنها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند
یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه بر می آیند ، یادمان باشد که دلی نو
بخریم
یادمان باشد که : فرار راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن نه آزادی
یادمان باشد که : باور هایم شاید دروغ باشند
یادمان باشد که : لبخندم را توى آیینه جا نگذارم
یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند
یادمان باشد که : لزومی ندارد همانقدر که تو برای من عزیزی ، من هم برایت عزیز باشم
یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد
یادمان باشد که : برای دیدن باید نگاه کرد ، نه نگاه
یادمان باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید
یادمان باشد که : دلخوشی ها هیچکدام ماندگار نیستند
یعنییادمان باشد که : تا وقتی اوضاع بدتر نشده ! همه چیز رو به راه است
یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها
یادمان باشد که : آرامش جایی فراتر از ما نیست
یادمان باشد که : من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم
یادمان باشد که : برای پاسخ دادن به احمق ، باید احمق بود
یادمان باشد که : خوبی آنچه که ندارم اینست که نگران از دست دادن اش نخواهم بود
یادمان باشد که : با یک نگاه هم ممکن است بشکنند دل های نازک
یادمان باشد که : بجز خاطره ای هیچ نمی ماند
یادمان باشد که : وظیفه ی من اینست: «حمل باری که خودم هستم» تا آخر راه
یادمان باشد که : منتظر ِ تنها یک جرقه است ، انبار مهمات
یادمان باشد که : کار رهگذر عبور است ، گاهی بر می گردد ، گاهی نه
یادمان باشد که : در هر یقینی می توان شک کرد و این تکاپوی خرد است
یادمان باشد که : امید ، خوشبختانه از دست دادنی نیست
یادمان باشد که : به جستجوى راه باشم ، نه همراه
یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها
یادمان باشد که . . . یادمان باشد دلیجان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پر خرج برادرش را بپردازد.
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ریخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار.
بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سررفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد و گفت چه میخواهی؟
دخترک جواب داد برادرم خیلی مریض است می خوام معجزه بخرم قیمتش چقدراست؟
دارو ساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟
دخترک توضیح داد برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه میتواند او را نجات دهد من هم می خواهم معجزه بخرم قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریض است و بابام پول ندارد و این تمام پول من است. من ازکجا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پولهارا کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.مرد لبخندی زد وگفت: آه چه جالب!!! فکر میکنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه. بعد به آرامی دست اورا گرفت و گفت من میخوام برادر و والدینت را ببینم .
فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشه ، آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت :هزینه عمل 5 دلار می شد که قبلا پرداخت شده است.
منبع: کتاب تو ، تویی جلد یکم (امیررضا آرمیون)
به نام مهربان آفریدگار هستی
سلام
امام حسین ع می فرمایند:
آن که در کاری که نافرمانی خداست بکوشد
امیدش را از دست می دهد و نگرانیها به او رو می آورد
می خواهی اسیر چادر شوم؟؟
دخترک با ناز به خدا گفت:چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری
خود را برای همگان نمایان نکنم؟خدا گفت:زیبای من!تو را فقط
برای خودم آفریدم.دخترک،پشت چشمی نازک کرد و گفت:
خدا که بخل نمی ورزد،بگذار آزاد باشم!
*خدا چادر را به دخترک هدیه داد*
دخترک با بغض گفت:با این؟اینطور که محدودترم.
اصلا می خواهی زندانی ام کنی؟یعنی اسیر این چادر مشکی
شوم؟؟خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده
خواهی شد...هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند.
تو جواهری!دخترک با غم گفت:آخر...آخر،آنوقت دیگر کسی مرا
دوست نخواهدداشت.نه نگاهی به سمت من خواهد آمد و نه
کسی به من توجه میکند!خدا عاشقانه جواب داد:من خریدار توام!
منم که زود راضی می شوم و نامم سریع الرضاست.آدمیانند و
هزاران نوع سلیقه!هرطور که بپوشی و بیارایی،باز هم از تو راضی
نمی شوند!اصلا مگر تو فقیر نگاه مردمی؟آن نگاه ها مصدومت
میکند.*دخترک آرزویش را به خدا گفته بود و می خواست چونان
فرشته ای محبوب جلوه کند*خدا با لطف جوابش را داد:
دخترک قشنگ!وقتی با عفاف و حجابت در میان گرگان قدم بر
میداری،فرشته ای!دخترک،زبان دور دهان چرخانید و گفت:
مگر خودت زیبایی را دوست نداری؟اینطور ساده که نمی شود!
می خواهم جذاب تر شوم و خریدنی..«مدادشمعی سرخش را
برداشت و دو لبه ی دهانش را قرمز کرد.ماژیک مشکی به دست گرفت
و دورچشم هایش کشید و بعد هم چون برف سپید جلوه می نمود.
آبشاری از گیسوانش را هدیه داد به نگاه ها،"مفت و رایگان"»
*دخترک چون عروسکی در بازار دنیا،پشت ویترین خیابان خود را
به نمایش که نه،به فروش گذاشت.برچسبی روی هر
نگاه دخترک به چشم می خورد:"حراج شد.حراج شد"*
«و هرکس رد میشد میگفت:آن چیز که حراج شود حتما ارزش
و قیمتی نداردو و همگان رد شدند و هیچ کس نخریدش.....»
“با خدا”
شبی در خواب دیدم مرا میخوانند، راهی شدم، به دری رسیدم، به آرامی در خانه را کوبیدم.
ندا آمد: درون آی.
گفتم: به چه روی؟
گفت: برای آنچه نمیدانی.
هراسان پرسیدم: برای چو منی هم زمانی هست؟
پاسخ رسید: تا ابدیت
تردیدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری تنها اوست که ابدی و جاوید است.
پرسیدم: بار الهی چه عملی از بندگانت بیش از همه تو را به تعجب وا میدارد؟
پاسخ آمد: اینکه شما تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر میبرید و دوران پس از آن در حسرت بازگشت به کودکی میگذرانید.
اینکه شما سلامتی خود را فدای مالاندوزی میکنید و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی مینمایید.
اینکه شما به قدری نگران آیندهاید که حال را فراموش میکنید، در حالی که نه حال را دارید و نه آینده را.
این که شما طوری زندگی میکنید که گویی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر میگیرد که گویی هرگز زنده نبودهاید.
سکوت کردم و اندیشیدم،
در خانه چنین گشوده، چه میطلبیدم؟ بلی، آموختن.
پرسیدم: چه بیاموزم؟
پاسخ آمد: بیاموزید که مجروح کردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمیکشد ولی برای التیام بخشیدن آن به سالها وقت نیاز است.
بیاموزید که هرگز نمیتوانید کسی را مجبور نمایید تا شما را دوست داشته باشد، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آینهای از کردار و اخلاق خود شماست .
بیاموزید که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکیند، از آنجایی که هر یک از شما به تنهایی و بر حسب شایستگیهای خود مورد قضاوت و داوری ما قرار میگیرد.
بیاموزید که دوستان واقعی شما کسانی هستند که با ضعفها و نقصانهای شما آشنایند ولیکن شما را همانگونه که هستید و دوست دارند.
بیاموزید که داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمیدهد، بلکه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگی شماست.
بیاموزید که دیگران را در برابر خطا و بیمهری که نسبت به شما روا میدارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل را با ممارست در خود تقویت نمایید.
بیاموزید که که دونفر میتوانند به چیزی یکسان نگاه کنند ولی برداشت آن دو هیچگاه یکسان نخواهد بود.
بیاموزید که در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نکنید، تنها هنگامی که مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید، راضی و خشنود باشید.
بیاموزید که توانگر کسی نیست که بیشتر دارد بلکه آنکه خواستههای کمتری دارد.
به خاطر داشته باشید که مردم گفتههای شما را فراموش میکنند، مردم اعمال شما را نیز از یاد خواهند برد ولی، هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند زدود.
روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی میکرد. این زن همیشه با خداوند صحبت میکرد و با او به راز و نیاز میپرداخت.. روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباسهای مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست!
ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه میکرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. و دوباره منتظر خداوند شد.
خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد…
پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگهداشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست!
شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟
آنگاه خداوند پاسخ گفت:
ـ من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی!
بعد از این که من زندگی را بدرود گفتم ، بدن من را بشوی و آنگاه کفنی را که من خود فراهم کردم بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار ، اما قبرم را مسدود مکن تا هر زمانی که می توانی وارد قبر بشوی و تابوت سنگی من را آنجا ببینی و بفهمی که من پدرت پادشاهی مقتدر بودم و بر بیست و پنج کشور سلطنت می کردم مردم و تو نیز خواهید مرد زیرا که سرنوشت آدمی این است که بمیرد، خواه پادشاه بیست و پنج کشور باشد ، خواه یک خارکن و هیچ کس در این جهان باقی نخواهد ماند، اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت مرا ببینی، غرور و خودخواهی بر تو غلبه نخواهد کرد، اما وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی، بگو قبر مرا مسدود کنند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگه دارد تا این که بتواند تابوت حاوی جسدت را ببیند.
زنهار، زنهار، هرگز خودت هم مدعی و هم قاضی نشو، اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن یک قاضی بی طرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار دهد و رای صادر کند، زیرا کسی که مدعیست اگر قضاوت کند ظلم خواهد کرد.
نوشته توسط دلیجان
دوخواهردوقلو بودند، که به جزخرابکاری کار دیگری بلد نبودند. یک بار تصمیم گرفتند آشپزی کنند، یک آشپزی دوقولویی! معلوم است غذا یا شور بود یا بی نمک.
آن ها درآشپزی هم مثل کارهای دیگرموفّق نشدند. بعد تصمیم گرفتند خیّاط شوند! یک خیّاطی دونفره!
آن ها یک مغازه زدند و اسمش را گذاشتند: «خیّاط خیّاط» چه اسم عجیبی!
یکی از دوقولوها لباس را قیچی می کرد و دیگری می دوخت. وای چه خرابکاریی شده بود. اوّلین لباس را کج دوخته بودند...
دوقلوها بههم نگاه می کردند، اما دیگر دیرشده بود. همان موقع مشتری آمد تا لباسش را ببرد و همین که چشمش به لباس کج افتاد، گفت:
«وای چه مدل جدیدی!»
یکی از دوقلوها خندید و گفت: «شاید!»
ازآن به بعد دوقلوها هر روز یک لباس اختراع میکردند. لباس های کج وکوله وعجیب و غریب! آنها خیلی زود معروف شدند، چون لباس هایشان با همه ی لباسها فرق داشت. هنوز هم دوقلوها توی«خیّاط خیّاط» مشغولند، برای همین هر روز مردم لباس های عجیبتر از روز قبل می پوشند!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ