داستان بلبل و مور
یکی بود یکی نبود در روزگاری در سر زمینی دور مورچه ای بسیار پر کار زندگی میکرد. این مورچه هر روز که از خواب بیدار می شد به این طرف و آن طرف می رفت و دانه های بزرگ و کوچک پیدا می کرد و با خودش به لانه اش می برد. در همسایگی مورچه بلبلی بازیگوش زندگی می کرد که هر وقت مورچه را در حال کار می دید به او می گفت : این همه کار می کنی برای چی خب بیا بازی کنیم.
اما مورچه قبول نمی کرد و می گفت : چند روز دیگر زمستان می شود و من باید برای زمستان خودم غذا اماده کنم.
اما بلبل می گفت: اوه حالا کو تا زمستان
و این قصه هر روز آن ها بود تا اینکه زمستان شد. هوا برف و باران شد. مورچه با خیال راحت در خانه گرم و نرمش نشسته بود و با خیال راحت دانه هایی را که جمع کرده بود می خورد و شکر خدای مهربان را به جا می آورد. اما بلبل که نه خانه ای برای خودش درست کرده بود و نه غذایی جمع کرده بود، همین طور در سرما مانده بود. آخر یک روز تصمیم گرفت به دیدن مورچه بیاید و از او کمک بگیرد.
او به خانه مورچه رسید و در زد. مورچه از پشت در گفت کی هستی؟
ملخ گفت : من بلبل هستم. دوست من لطفا در را باز کن. من خانه ای ندارم و دارم از سر ما یخ میزنم. تازه گرسنه هم هستم.
مورچه گفت یادت هست ، تابستان من را مسخره می کردی و هر چه می گفتم بیا کارکن گوش نمی کردی. خوب من تابستان زحمت کشیدم و الان دارم راحتی اش را می بینم و کیفش را می کنم.....اما عیب ندارد این بار در را برایت باز می کنم . به شر ط اینکه قول بدهی تابستان آینده به فکر زمستانت باشی و برای خود لانه درست کنی و غذا جمع کنی....بلبل ان زمستان را مهمان مورچه بود و تابستان کار کرد و کار کرد تا دوباره زمستان سرما نخورد و گرسنه نماند
با الهام از داستان های دیوان پروین اعتصامی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ