سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هنگامی که دانشمندی می میرد، چنان شکافی در اسلام پدید می آید که جزجانشینش آن را پر نسازد . [امام علی علیه السلام]
 
جمعه 90 بهمن 28 , ساعت 12:24 صبح

به نام مهربان آفریدگار هستی

سلام

امام حسین ع می فرمایند:

آن که در کاری که نافرمانی خداست بکوشد

 امیدش را از دست می دهد و نگرانیها به او رو می آورد

می خواهی اسیر چادر شوم؟؟

دخترک با ناز به خدا گفت:چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری

خود را برای همگان نمایان نکنم؟خدا گفت:زیبای من!تو را فقط

برای خودم آفریدم.دخترک،پشت چشمی نازک کرد و گفت:

خدا که بخل نمی ورزد،بگذار آزاد باشم!

*خدا چادر را به دخترک هدیه داد*

دخترک با بغض گفت:با این؟اینطور که محدودترم.

اصلا می خواهی زندانی ام کنی؟یعنی اسیر این چادر مشکی

شوم؟؟خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده

خواهی شد...هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند.

تو جواهری!دخترک با غم گفت:آخر...آخر،آنوقت دیگر کسی مرا

دوست نخواهدداشت.نه نگاهی به سمت من خواهد آمد و نه

کسی به من توجه میکند!خدا عاشقانه جواب داد:من خریدار توام!

منم که زود راضی می شوم و نامم سریع الرضاست.آدمیانند و

هزاران نوع سلیقه!هرطور که بپوشی و بیارایی،باز هم از تو راضی

نمی شوند!اصلا مگر تو فقیر نگاه مردمی؟آن نگاه ها مصدومت

میکند.*دخترک آرزویش را به خدا گفته بود و می خواست چونان

فرشته ای محبوب جلوه کند*خدا با لطف جوابش را داد:

دخترک قشنگ!وقتی با عفاف و حجابت در میان گرگان قدم بر

میداری،فرشته ای!دخترک،زبان دور دهان چرخانید و گفت:

مگر خودت زیبایی را دوست نداری؟اینطور ساده که نمی شود!

می خواهم جذاب تر شوم و خریدنی..«مدادشمعی سرخش را

برداشت و دو لبه ی دهانش را قرمز کرد.ماژیک مشکی به دست گرفت

و دورچشم هایش کشید و بعد هم چون برف سپید جلوه می نمود.

آبشاری از گیسوانش را هدیه داد به نگاه ها،"مفت و رایگان"»

*دخترک چون عروسکی در بازار دنیا،پشت ویترین خیابان خود را

به نمایش که نه،به فروش گذاشت.برچسبی روی هر

نگاه دخترک به چشم می خورد:"حراج شد.حراج شد"*

«و هرکس رد میشد میگفت:آن چیز که حراج شود حتما ارزش

و قیمتی نداردو و همگان رد شدند و هیچ کس نخریدش.....»


چهارشنبه 90 بهمن 26 , ساعت 8:41 عصر

“با خدا”
شبی در خواب دیدم مرا می‌خوانند، راهی شدم، به دری رسیدم، به آرامی در خانه را کوبیدم.

ندا آمد: درون آی.

گفتم: به چه روی؟

گفت: برای آنچه نمی‌دانی.

هراسان پرسیدم: برای چو منی هم زمانی هست؟

پاسخ رسید: تا ابدیت

تردیدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری تنها اوست که ابدی و جاوید است.

پرسیدم: بار الهی چه عملی از بندگانت بیش از همه تو را به تعجب وا می‌دارد؟

پاسخ آمد: اینکه شما تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می‌برید و دوران پس از آن در حسرت بازگشت به کودکی می‌گذرانید.

اینکه شما سلامتی خود را فدای مال‌اندوزی می‌کنید و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی می‌نمایید.

اینکه شما به قدری نگران آینده‌اید که حال را فراموش می‌کنید، در حالی که نه حال را دارید و نه آینده را.

این که شما طوری زندگی می‌کنید که گویی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می‌گیرد که گویی هرگز زنده نبوده‌اید.

سکوت کردم و اندیشیدم،

در خانه چنین گشوده، چه می‌‌طلبیدم؟ بلی، آموختن.

پرسیدم: چه بیاموزم؟

پاسخ آمد: بیاموزید که مجروح کردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی‌کشد ولی برای التیام بخشیدن آن به سالها وقت نیاز است.

بیاموزید که هرگز نمی‌توانید کسی را مجبور نمایید تا شما را دوست داشته باشد، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آینه‌ای از کردار و اخلاق خود شماست .

بیاموزید که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکیند، از آنجایی که هر یک از شما به تنهایی و بر حسب شایستگی‌های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار می‌گیرد.

بیاموزید که دوستان واقعی شما کسانی هستند که با ضعف‌ها و نقصان‌های شما آشنایند ولیکن شما را همانگونه که هستید و دوست دارند.

بیاموزید که داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی‌دهد، بلکه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگی شماست.

بیاموزید که دیگران را در برابر خطا و بی‌مهری که نسبت به شما روا می‌دارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل را با ممارست در خود تقویت نمایید.

بیاموزید که که دونفر می‌توانند به چیزی یکسان نگاه کنند ولی برداشت آن دو هیچگاه یکسان نخواهد بود.

بیاموزید که در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نکنید، تنها هنگامی که مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید، راضی و خشنود باشید.

بیاموزید که توانگر کسی نیست که بیشتر دارد بلکه آنکه خواسته‌های کمتری دارد.

به خاطر داشته باشید که مردم گفته‌های شما را فراموش می‌کنند، مردم اعمال شما را نیز از یاد خواهند برد ولی، هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند زدود.


چهارشنبه 90 بهمن 26 , ساعت 8:35 عصر

 روزی روزگاری زنی در کلبه ­ای کوچک زندگی می­کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می­کرد و با او به راز و نیاز می­پرداخت.. روزی خداوند پس از سال­ها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه ­اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباس­های مندرس و پاره ­اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب­ آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست!
ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه­ ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه ­ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می ­لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می­کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. و دوباره منتظر خداوند شد.
خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد…
پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگه­داشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست!
شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟
آنگاه خداوند پاسخ گفت:
ـ من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ­ات راه ندادی!


یکشنبه 90 بهمن 16 , ساعت 7:52 صبح

بعد از این که من زندگی را بدرود گفتم ، بدن من را بشوی و آنگاه کفنی را که من خود فراهم کردم بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار ، اما قبرم را مسدود مکن تا هر زمانی که می توانی وارد قبر بشوی و تابوت سنگی من را آنجا ببینی و بفهمی که من پدرت پادشاهی مقتدر بودم و بر بیست و پنج کشور سلطنت می کردم مردم و تو نیز خواهید مرد زیرا که سرنوشت آدمی این است که بمیرد، خواه پادشاه بیست و پنج کشور باشد ، خواه یک خارکن و هیچ کس در این جهان باقی نخواهد ماند، اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت مرا ببینی، غرور و خودخواهی بر تو غلبه نخواهد کرد، اما وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی، بگو قبر مرا مسدود کنند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگه دارد تا این که بتواند تابوت حاوی جسدت را ببیند.

 

زنهار، زنهار، هرگز خودت هم مدعی و هم قاضی نشو، اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن یک قاضی بی طرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار دهد و رای صادر کند، زیرا کسی که مدعیست اگر قضاوت کند ظلم خواهد کرد.

 

 

 نوشته توسط دلیجان


شنبه 90 بهمن 15 , ساعت 2:7 عصر

     دوخواهردوقلو بودند، که به جزخرابکاری کار دیگری بلد نبودند. یک ­بار تصمیم گرفتند آشپزی کنند، یک آشپزی دوقولویی! معلوم است غذا یا شور بود یا بی ­نمک.

     آن­ ها درآشپزی هم مثل کارهای دیگرموفّق نشدند. بعد تصمیم گرفتند خیّاط شوند! یک خیّاطی دونفره!

     آن ­ها یک مغازه زدند و اسمش را گذاشتند: «خیّاط خیّاط» چه اسم عجیبی!

     یکی از دوقولوها لباس را قیچی می­ کرد و دیگری می ­دوخت. وای چه خرابکاریی شده بود. اوّلین لباس را کج دوخته بودند...

     دو­قلوها به­هم نگاه می ­کردند، اما دیگر دیرشده بود. همان موقع مشتری آمد تا لباسش را ببرد و همین­ که چشمش به لباس کج افتاد، گفت:

     «وای چه مدل جدیدی!»

     یکی از دو­قلوها خندید و گفت: «شاید!»

     ازآن به بعد دوقلوها هر روز یک لباس اختراع می­کردند. لباس­ های کج وکوله وعجیب و غریب! آن­ها خیلی زود معروف شدند، چون لباس ­هایشان با همه ­ی لباس­ها فرق داشت. هنوز هم دوقلوها توی­«خیّاط خیّاط» مشغولند، برای همین  هر روز مردم لباس­ های عجیب­تر از روز قبل می ­پوشند!


جمعه 90 بهمن 14 , ساعت 1:12 صبح
 

 

تفنگ های پر برای شلیک به مغزهای پر ساخته شده اند!

 و مغزهای خالی برای پر کردن این تفنگها.

 

 

جملات زیبا گیله مرددلیجان؟؟؟؟؟؟؟؟


سه شنبه 90 بهمن 11 , ساعت 8:14 عصر

و بدان آن خدایی که آسمان ها و زمین به دست اوست، وقتی به تو اجازه دعا داده است ، یعنی که اجابت را بر عهده گرفته است....

....پس سعی کن از خدا چیزی بخواهی که زیبایی اش برایت جاودان بماند  و و جودت از رنج و سختی اش در امان باشد...

و کمی که از جانب خدای سبحان برسد، بسیار بزرگتر و ارجمند تر از زیادی است که از سوی خلقش،اگر چه هر چه هست از اوست...

و تلخی قطع امید از مردم، شیرین تر است از رو زدن به مردم...

و کار وتلاش همراه با عفت و سلامت شرف دارد بر ثروت آلوده به گناه و معصیت...

و عقل به خاطر سپردن تجربه هاست....

و بهترین تجربه ات آن است که تو را عبرت بیاموزد....

و کاری نکن که خانواده ات بی مهرترین مردم نسبت به تو گردند....

و به آن که تو را دوست نمیدارد، دل مبند.....

دین و دنیایت را به خدا می سپارم


دوشنبه 90 بهمن 10 , ساعت 12:31 عصر

 

خداوند متعال، در قرآن شریف، به داستانى اشاره مى فرماید که از جهاتى، قابل دقت و تأمّل است. با توجّه به اهمیّت آن در قرآن، که نام بزرگترین سوره از این قصه گرفته شده و همچنین به علت نتایج ثمربخش آن، ما مشروح آن را براى خوانندگان گرامى، در اینجا نقل مى کنیم:


در زمان حضرت موسى علیه السّلام در بنى اسرائیل، مرد جوانى زندگى مى کرد. و به شغل غلّه فروشى اشتغال داشت. وى جوانى با ادب، و آراسته به کمالات ظاهرى و معنوى بود.

در یکى از روزها، که طبق معمول در مغازه خویش، مشغول تجارت بود، شخصى آمده و از او، گندم فراوانى خریدارى کرد، که آن معامله کلان، بهره سرشارى براى آن تاجر جوان، در پى داشت. وقتى براى تحویل گندم به انبارى خویش در منزل مراجعه کرد، متوجه شد که درب انبارى بسته و پدرش پشت در خوابیده، کلید انبار هم در جیب اوست. و از آنجایى که این جوان، شخصى فهمیده و با تربیت بود، طبعاً پدرش، احترام خاصى پیش او داشت.

با عذرخواهى به مشترى گفت: متأسفانه ! تحویل گندم، بستگى به بیدارى پدرم دارد و من راضى نیستم که او را از خواب، بیدار کرده و اسباب ناراحتى اش را فراهم کنم؛ به همین جهت، اگر صبر کنى تا پدرم بیدار شود من مقدارى از مبلغ کالا، به تو تخفیف خواهم داد، و اگر نمى توانى صبر کنى، لطفاً از جاى دیگرى جنس مورد نیاز خود را تهیه کن.

مشترى گفت: من آن جنس را مقدارى هم گرانتر مى خرم، معطل نشو و پدر را از خواب بیدار کن، جنس را تحویل من بده. جوان گفت: من هرگز، او را از خواب بیدار نخواهم کرد و استراحت پدر، در نزد من بیشتر ارزش ‍ دارد تا سود این معامله کلان. بعد از اصرار مشترى و امتناع تاجر جوان، بالاخره مشترى صبر نکرد و رفت.

بعد از ساعتى، پدر از خواب بیدار شد؛ دید پسرش در حیاط خانه قدم مى زند، پرسید: پسرم! چطور شده در این ساعت کارى، درب مغازه را بسته و به خانه آمده اى؟ جوان برومند، داستان را از براى او نقل کرد، پدرش ‍ بعد از شنیدن واقعه، خیلى خوشحال شد و حمد الهى بجا آورد و به خداوند عرضه داشت: پروردگارا! از تو متشکرم، که چنین فرزند باعاطفه و مهربان به من عطا کرده اى. و به پسرش گفت: اگر چه من راضى بودم که مرا از خواب بیدار کنى و اینقدر سود را از دست ندهى، امّا حالا که تو بزرگوارى کردى و احترام پدر پیرت را نگاه داشته اى، من، در عوض آن سودى که از دست داده اى، گوساله خویش را، بتو مى بخشم و امیدوارم که خداى متعال توسط این گوساله، نفع بسیارى به تو برساند و آن درس عبرتى باشد، براى تمام جوانها که احترام پدر و مادر خویش را حفظ کنند. سه سال از این ماجرا گذشته و آن گوساله روز به روز رشد کرده و یک گاو بزرگ و کامل شده بود.

در آن زمان، در منطقه دیگرى و در یکى از خانواده هاى بنى اسرائیل، دخترى مؤدّب و عفیفه و جمیله ای بود که به حدّ بلوغ رسیده و خواستگاران زیادى برایش مى آمدند؛ که از جمله آنان دو پسر عموىِ دختر بود: یکى از آن دو، متدین و با تربیت بود امّا از مال دنیا، چندان بهره اى نداشت و در مقابل پسر عموى دوم، از ثروت دنیا بهره مند بود، ولى از دین و تقوا و معنویت هیچ بهره اى نداشت، فقط در ظاهر و با زبان به حضرت موسى گرویده بود. دختر، از بین خواستگاران، به این دو نفر متمایل شد و یک هفته مهلت خواست، تا در مورد زندگى و انتخاب همسر آینده خویش تصمیم بگیرد.

او در این مدت با خود فکر کرد که :

اگر من، با پسر عموى متدین ازدواج کنم، باید عمرى در فقر بوده و با زندگى ساده بسازم، امّا در عوض با همسرى راستگو و مهربان و خداشناس، به سر خواهم برد و یک زندگى آرامبخش و سالم، خواهم داشت. و اگر با همسر ثروتمند، بى تقوا و آلوده به گناه ازدواج کنم، ممکن است چند روزى در رفاه و آسایش باشم، امّا از فضائل اخلاقى و معنوى دور خواهم شد و در اثر بى مبالاتى و بى تقوائى همسر آینده ام، ممکن است از جادّه سعادت، منحرف شده و در سراشیبى لغزش ها و آلودگى سقوط کنم.

دختر جوان، بعد از فکر و مشورت با پدر و مادرش به این نتیجه رسید که با پسر عموى متدین و باتقوا ازدواج کند. وقتى پسر عموى ثروتمند، از تصمیم عاقلانه دختر عموى خویش آگاه گردید، خود را در میان همسن و سالان شکست خورده تلقى کرد؛ و آتش حسد، در سینه او شعله ور شد. وى در اثر وسوسه شیطان، نقشه خطرناک و شومى کشید.

او شبى، پسر عموى باتقوا را، به منزل خویش دعوت کرده و بعد از پذیرائى کامل، شب او را در خانه نگهداشت و در آخرهاى شب، در حالى که میهمان در خواب بود او را بطرز فجیعى کشته، و جنازه را در یکى از محلاّت ثروتمند بنى اسرائیل انداخت. بعد پیش خودش فکر کرد: با یک تیر دو نشان مى زنم، اوّلاً، دختر عموى من بعد از حذف رقیب، ناچار مرا مى پذیرد و ثانیاً، دیه این پسر عمو را، که به غیر از من ، وارثى ندارد، (طبق قانون حضرت موسى علیه السّلام) از اهالى محل گرفته، و صرف خرج عروسى مى کنم.

صبح زود، وقتى مردم از خانه ها بیرون آمدند، با جسد خونین یک شخص مقتول، مواجه شدند، و هر چه دقت کردند، او را نشناختند؛ تا اینکه بحضور حضرت موسى رفته و حادثه را گزارش دادند. حضرت موسى علیه السّلام دستور داد، تمام طبقات و اصناف حتى کشاورزان، از رفتن به سرِ کار، خوددارى کنند و همه در صدد شناختن قاتل و مقتول باشند.

(زیرا مسئله قتل، در بین بنى اسرائیل خیلى مهم بود.) مردم، بدنبال دستور پیامبر خدا، تمام تلاش خود را بکار بردند، ولى هیچ اثرى از قاتل و یا مقتول بدست نیامد.

جوان قاتل، نزدیکیهاى ظهر، از منزل خود بیرون آمد و مشاهده کرد که وضع شهر بهم ریخته، همه دست از کار کشیده اند. جوان- با تجاهل - علت را جویا شد و گفتند: شخصى را کشته و شب گذشته ، به یکى از محله ها انداخته اند و حضرت موسى دستور شناسائى و دستگیرى قاتل را داده است که خانواده مقتول ، او را قصاص کنند. او به سرعت، به کنار جنازه آمد و روپوش را کنار زد و به صورت او نگاه کرد. ناگهان نعره زد، و داد و فریاد راه انداخته و مانند اشخاص مصیبت دیده، به سر و صورت خود مى زد و گریه کنان مى گفت : آه ! آه ! این جوان پسرعموى من است و باید، یا قاتل را نشان بدهید تا قصاص کنم ، و یا اینکه دیه خون او را بگیرم! وقتى او را در محضر حضرت موسى علیه السّلام حاضر کردند، حضرت موسى علیه السّلام بعد از احراز هویّت و خویشاوندى آن جوان با مقتول، فرمود: اهالى آن محل یا باید، قاتل را بیابند و یا اینکه ، پنجاه نفر قسم بخورند که خبر از قاتل ندارند و دیه مقتول را بپردازند.

بنى اسرائیل گفتند: یا نبى اللّه ! ما بدون تقصیر چرا دیه بدهیم ، شما از خداى خویش سؤ ال کن ، تا اینکه قاتل را، به ما معرفى نماید و ما از این اتهام، رها شویم. حضرت فرمود: دستور خداوند، فعلاً این است و من هرگز خلاف حکم خدا عمل نخواهم کرد. در این هنگام، از طرف خداوند به موسى علیه السّلام وحى نازل شد: اى موسى! حالا که به حکم ظاهرى تو، راضى نشدند دستور بده، گاوى را بکشند و بعضى از اعضاى او را، به بدن مرده بزنند، تا من او را زنده نمایم و او قاتل خودش را معرفى کند. و خداوند متعال در قرآن به این قصه اشاره فرموده : (وَ اِذْ قالَ مُوْسى لِقَوْمِهِ اِنَّ اللّهَ یَاءْمُرُکُمْ اَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَهً قالُوا اَتتّخذنا هُزُواً قالَ اَعُوذُ بِاللّهِ اَنْ اَکُونَ مِنَ الْجاهِلینَ) (1): به یاد آورید، هنگامى را که موسى به قوم خود گفت : خداوند به شما دستور مى دهد، ماده گاوى را ذبح کنید (و قطعه اى از بدن آن را، به مقتولى که قاتل او شناخته نشده بزنید، تا زنده شود و قاتل خویش را معرفى کند و غوغا و آشوب خاموش گردد).

گفتند: آیا ما را مسخره مى کنى ؟ (مگر ممکن است عضو مرده اى را به مرده بزنیم و او زنده شود).

موسى گفت: به خدا پناه مى برم از اینکه از جاهلان باشم!

(قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنا ماهِىَ، قالَ اِنَّهُ یقول اِنَّها بَقَرَةً لا فارِضٌ وَ لا بِکْرٌ عَوانٌ بَیْنَ ذلِکَ فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ) (2)

بنى اسرائیل گفتند: پس از خداى خود بخواه، که براى ما روشن کند، این (ماده گاو) چگونه باشد؟ گفت : خداوند مى فرماید: ماده گاوى است که نه پیر؛ و نه بکر و جوان؛ میان این دو باشد. آنچه به شما دستور داده شده (هر چه زودتر) انجام دهید. (قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنا مالُونُها قالَ اِنَّهُ یَقُولُ اِنَّها بَقَرةٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النّاظِریْنَ) (3)گفتند: از پروردگار خود بخواه که براى ما بیان کند، رنگ آن چگونه باشد؟ موسى گفت : خداوند مى فرماید: گاوى باشد زرد یکدست، که بینندگان را خوش آمده و مسرور سازد. (قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنا ماهِىَ اِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَیْنا وَ اِنّا اِنْشاءَاللّهُ لَمُهْتَدُونَ قالَ اِنَّهُ یَقُولُ اِنَّها بَقَرَةٌ لاذَلُولٌ تُثیرُ الاَْرْضَ وَ لا تَسْقِى الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لاشِیَةَ فیها قالُوْا اَلاَّْنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوها وَ ماکادُوا یَفْعَلُون ) (4)

باز گفتند: از خداوند بخواه، چگونگى آن گاو را کاملاً براى ما روشن سازد که هنوز بر ما مشتبه است و اگر رفع اشتباه شود، ما اطاعت کرده و انشاءالله هدایت خواهیم شد.

گفت: خدا مى فرماید: گاوى باشد که نه براى شخم زدن رام شده و نه براى زراعت آبکشى کند و آن بى عیب و یکرنگ باشد. گفتند: اکنون حقیقت را روشن ساختى و گاوى را بدان اوصاف کشتند، امّا نزدیک بود که از این امر نیز نافرمانى کنند.

بنى اسرائیل، وقتى این صفات را، از حضرت موسى شنیدند، بدنبال گاوى با این اوصاف گشتند و هر چه تفحص کردند، پیدا نشد تا اینکه بالاخره، گاو را با آن ویژگى ها، در خانه جوانى پیدا کردند.

او همان جوان گندم فروش بود که چند سال پیش، در اثر احترام و مهربانى به پدرش، صاحب گوساله اى شده بود. بنى اسرائیل به در خانه جوانِ تاجر آمده و تقاضاى خرید گاو را کردند و او وقتى از ماجرا اطلاع یافت خوشحال شده و گفت: من باید از مادرم اجازه بگیرم.

پیش مادرش آمده و مشورت کرد، مادرش گفت: به دو برابر قیمت معمولى او را بفروش. بنى اسرائیل وقتى از قیمت باخبر شدند گفتند: مگر چه خبر شده؟ یک گاو معمولى ، به دو برابر قیمت بازار؟!

و پیش حضرت موسى علیه السّلام آمده و گزارش دادند. حضرت فرمود: حتماً، باید بخرید، زیرا فرمان خداوند است. آنها برگشته و به صاحب گاو گفتند: چاره اى نیست، ما آنرا به دو برابر قیمت مى خریم، برو گاو را بیاور. و او دوباره پیش مادرش آمده و نظر او را خواست و مادرش گفت: پسرم! برو بگو: به دو برابر قیمت قبلى ما مى فروشیم! آنها وقتى این جمله را شنیدند با تعجب و ناراحتى گفتند: ما یک گاو را به چهار برابر قیمت، نمى خریم.

پیش حضرت موسى علیه السّلام برگشتند و حضرت فرمود: باید بخرید، زیرا فرمان خداوند است. آنها بازگشتند؛ این بار نیز مادر جوان گفت: پسر جان! برو به آنها بگو: چون شما نخریدید و رفتید، به دو برابر قیمت قبلى مى فروشیم. و بنى اسرائیل باز از خریدن، خوددارى کرده و برگشتند. و هر بار که برمى گشتند، قیمت دو برابر مى شد، تا اینکه، آن گاو را بدستور حضرت موسى خریدند، به قیمت اینکه پوستش را پر از سکّه هاى طلا بکنند. بعد از خریدن گاو، آنرا ذبح نموده و پوستش را پر از سکّه هاى طلا کرده و به صاحبش تحویل دادند.

حضرت موسى علیه السّلام آمد و دو رکعت نماز خواند و بعد دستها را به سوى آسمان بلند کرده و فرمود: پروردگارا! تو را قسم مى دهم به شکوه و جلال محمد و آل محمد علیه السّلام که این مرده را زنده گردانى. و بعد قسمتى از دم گاو را آورده و به بدن آن مقتول زدند و او زنده شده و قاتلِ خود را معرفى کرده و چگونگى وقوع جنایت را شرح داد.

بعد از این معجزه ، بنى اسرائیل به همدیگر مى گفتند: ما نمى دانیم معجزه زنده شدن این مقتول مهمّ است، یا ثروتمند کردن خداوند، آن جوان تاجر را!

حضرت موسى امر کرد که قاتل را قصاص کنند. و آن جوان بی گناه، بعد از زنده شدن، از حضرت موسى تقاضا کرد که از خداوند بخواهد، عمرى دوباره به او عنایت کند. خداوند به حضرت موسى مژده داد که هفتاد سال، عمر دوباره به او بخشیدم و بعد موسى علیه السّلام آن دختر پاکدامن را به عقد آن جوان - پسر عموى متدین و درستکار - در آورد. و در حدیث نقل شده: خداوند در قیامت هم بین آن دو زوج جوان، جدائى نمى اندازد و آنها در عالم آخرت و در بهشت با یکدیگر زن و شوهر خواهند بود.(5)

نتایج این داستان در این داستان که بزرگترین سوره قرآن، بنام همین استدلال (گاو بنى اسرائیل ) نامیده شده است، نکاتى قابل دقت وجود دارد که ما به بعضى از نتایج ثمربخش آن، اشاره مى کنیم:

1- این داستان، اهمیت احترام و مهربانى به پدر و مادر را براى عزیزان جوان، روشن مى کند؛ که خداوند متعال چقدر عنایت دارد که جوانان عزیز در برخورد با والدین خویش، نهایت مهربانى و تکریم را داشته باشند و پاداش دنیوى و اخروى آنرا دریابند.

2- از این قصه مى فهمیم که خداوند، زنان پاک و با عفت را نصیب مردان متدین و پاکیزه مى گرداند. چنانکه در قرآن فرموده : (وَالطَّیِّباتُ لِلطَّیِّبینَ وَالطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّباتِ) (6) زنان پاک از آنِ مردان پاک، و مردان پاک از آنِ زنان پاکند.

3- نتیجه خیانت به دیگران، رسوائى در دنیا و آخرت مى باشد.

4-یکى از معجزات الهى را در این داستان مشاهده مى کنیم.

5- اراده الهى، بالاتر از تمامى خواسته ها و فوق تمایلات انسانى است.

6-رضایت خداوند متعال، مهمّتر از همه کارها، حتى تجارتهاى پرسود و منفعت، مى باشد.

7- دخترانِ جوان، در انتخاب همسر آینده خویش، نیک بیندیشید، تا در دام هوس ها و تمایلات سوداگران شهوات نفسانیه، گرفتار نشوند.

8- و بالاخره انسانهاى خداجو و خداپرست، در تمام مراحل زندگى موفق و پیروزند، هر چند این پیروز باتاءخیر و مشکلاتى همراه باشد؛ زیرا خداوند فرمود: (اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً) (7) مسلّماً با هر سختى آسانى است.(8)

پی نوشت ها:

1- بقره / 67.

2- بقره / 68.

3- بقره / 69.

4- بقره / 71 - 70.

5- با استفاده از حیوة القلوب، ج 2، ص 270 - تفسیر صافى، ج 1/ 140 -داستان پیامبران، 2 / 366.

6- نور/26

7- شرح/6

8- پاک نیا، عبد الکریم، جلوه هایی از نور قرآن در قصه ها و مناظره ها و نکته ها
 

منبع :wikiquran

 


موضوع : داستانهای قرآنی ......نوشته توسط دلیجان

 


یکشنبه 90 بهمن 9 , ساعت 5:33 عصر
 

 

 

 

 

عجب صبری خدا دارد!!!      

مرد مسنی به همراه پسر 22 ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر 22 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک 2 ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.
 
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.

 

 



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


شنبه 90 بهمن 8 , ساعت 11:54 عصر

فقر چیست؟
میخوام بگویم فقر چیست،
فقر چیزی است که همه جا سر می کشد،
فقر،گرسنگی نیست،عریانی هم نیست،
فقر چیزی را" نداشتن" است،ولی آن چیز پول نیست،طلا و غذا نیست،
فقر همان گرد وخاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند،
فقر ،تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خورد میکند،
فقر ،کتیبه سه هزار ساله ی است که روی آن یادگاری نوشته اند،
فقر ،پوست موزی است که از پنجره یک ماشین به خیابان انداخته می شود،
فقر همه جا سر میکشد،
فقر ،شب را "بی غذا" سر کردن نیست،


   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ